21
گفتم خانوم خ بابای من میگه انگار توی خونه یه چیزیو گم کردم، میام تا دم در خبری نیست، برمیگردم توی خونه خبری نیست...گفتم شاید اینا براتون مهم نباشه ولی من امروز باید کمک حالشون باشم.
گفت تلاشمو میکنم....
روز قبلش رفتم پیش رئیس دانشکدمون میگه تو قیّم خانوادتی!؟ گفتم یعنی چی؟ گفت تو سرپرست خانوادتی؟ گفتم نعععع! من سعی میکنم کمک حالشون باشم! پرسید یعنی مادرت از عهده کارای پدرت برنمیاد؟ گفتم از عهده کارای دکترش نع!
گفت خب فردا بیا پیش خانوم خ....
به یه نتیجه ای که رسیدم این بود که: کسی که دردنکشیده س تو به اندازه یه شاهنامه براش از دردت بگو، نخواهد فهمید...
.....
و دیروز پایان وقت اداری رفتم پیش خانوم خ با کلی ترس و لرز...ترس و لرز اینکه یه چیزی بهم بگه..بد حرف بزنه..نه ترس نع گفتن...درِ اتاقش بسته بود، در زدم گفت بیا توو...آروم در رو باز کردم و به شیوه همیشگیم که مثله بچه ها اول چششمو از لابلای در میفرستم داخل همینجوری سرک کشان رفتم داخل....یه لبخند زدو گفت رضایتو گرفتم برات، برو امشب خوش باشو راحت بخواب....تشکر کردمو گفتم خداخیرتون بده. گفت نامه ت رو ولی چهارشنبه هفته بعد بیا بگیرش....امیدوارم همه چی ختم بخیر بشه و خدا هم راضی باشه.
برچسب: ،