23
ساعت00:32 دقیقه جمعه 1نوامبر 2013 س...
پتو رو کشیدم رو سرم...
دلم برای خونه تنگ شد یهویی...
مشهد که جور نشد؛ شاید اواخر هفته ای که در پیشه برم خونه.
برچسب: ،
ادامه مطلب
ترجیح دادم که باز بنویسم ولی...
ساعت00:32 دقیقه جمعه 1نوامبر 2013 س...
پتو رو کشیدم رو سرم...
دلم برای خونه تنگ شد یهویی...
مشهد که جور نشد؛ شاید اواخر هفته ای که در پیشه برم خونه.
پتو رو کشیدم رو سرم...
دلم برای خونه تنگ شد یهویی...
مشهد که جور نشد؛ شاید اواخر هفته ای که در پیشه برم خونه.
گفتم خانوم خ بابای من میگه انگار توی خونه یه چیزیو گم کردم، میام تا دم در خبری نیست، برمیگردم توی خونه خبری نیست...گفتم شاید اینا براتون مهم نباشه ولی من امروز باید کمک حالشون باشم.
گفت تلاشمو میکنم....
روز قبلش رفتم پیش رئیس دانشکدمون میگه تو قیّم خانوادتی!؟ گفتم یعنی چی؟ گفت تو سرپرست خانوادتی؟ گفتم نعععع! من سعی میکنم کمک حالشون باشم! پرسید یعنی مادرت از عهده کارای پدرت برنمیاد؟ گفتم از عهده کارای دکترش نع!
گفت خب فردا بیا پیش خانوم خ....
به یه نتیجه ای که رسیدم این بود که: کسی که دردنکشیده س تو به اندازه یه شاهنامه براش از دردت بگو، نخواهد فهمید...
.....
و دیروز پایان وقت اداری رفتم پیش خانوم خ با کلی ترس و لرز...ترس و لرز اینکه یه چیزی بهم بگه..بد حرف بزنه..نه ترس نع گفتن...درِ اتاقش بسته بود، در زدم گفت بیا توو...آروم در رو باز کردم و به شیوه همیشگیم که مثله بچه ها اول چششمو از لابلای در میفرستم داخل همینجوری سرک کشان رفتم داخل....یه لبخند زدو گفت رضایتو گرفتم برات، برو امشب خوش باشو راحت بخواب....تشکر کردمو گفتم خداخیرتون بده. گفت نامه ت رو ولی چهارشنبه هفته بعد بیا بگیرش....امیدوارم همه چی ختم بخیر بشه و خدا هم راضی باشه.
امروز رفتم اتاق دکتر قانعیان برای موضوع پروژه! موضوعیو که گفتم یه جورایی توی ایران کار نشده و این کار رو سخت میکنه. گفت زود اومدی دنبال پروژه ولی از نظر من ایرادی نداره. در مورد مشکلی که دارم و احتمال رفتن بهش گفتم که در جریان باشه و بعد نگه چرا هیچی نگفتی! گفتم استاد میدونم بیش از 4ترم طول خواهد کشید ولی چون خونوادم مهمتر از تحصیلمه اصلا ناراحت نیستم! استاد هم گفت: یه زندگی داریم، یه تحصیل! شما به زندگیت برس. خوشم اومد ازین حرفش.
باید برم در مورد این موضوع قشنگ که بقول دکتر قانعیان فقط به مخ ما دو نفر(2تا آدم بیکار:-D) رسیده سرچ کنم، اونم انگلیسی:-( :-S
دلم پفک خواست...
و یه دوست که دوست باشه...
که با هم بریم اتاق TV و در حالیکه برنامه مورد علاقمونو میبینیم پفک بخوریم....
دیشب دلم پفک خواست...
....دیشب دلم دوست خواست...
.....به نرگس پیام دادم کاش بودی....
بوفه خوابگاه پفک داشت...
...
ولی..
ولی دوست که نداشت!!
برای انتقالی هم پرسیدم گفتن هنوز توی شورا مطرح نکردیم و منو به هفته دیگه پاس داد....یه هفته دیگه انتظار...:-(
یادش بخیر بوشهر...یه استادی داشتیم..مهندس رنجبر...بشدت سخت گیر..بشدت دقیق...امتحاناش همه با نمره منفی بودن...چقدر ازش میترسیدیم...کلاسامون هم همه سرجای خودش تشکیل میشد...حتی اگه کلاس خالی نبود میرفتیم سالن کنفراس و همایش و...
یادش بخیر همدان...یه استادایی داشتیم..یکیش دکتر صمدی...سرش میرفت کلاسش نمیرفت. دکتر رحمانی...سرش میرفت آن تایم بودن و کلاسش نمیرفت...و همینطور بقیه استادا... اگه یه روز احیانا احیانا میگفتن فلان استاد نمیاد دیگه جشن و پایکوبی به راه بود!!!!
همدان و بوشهر از حق و ساعت درسی ما نمیزدن، ولی اینجا چرا....
یه استاد داریم که رئیس دانشکده بهداشته و عضو بورد ب.م(ازون کله گنننننننننده های ب.م ایران)؛ هرچی اسم در کرده دانشکده بهداشت یزد به خاطر همین دکترس! یه زبان3واحدی باهاش داریمو یه آلودگی هوای2واحدی! در عرض2ساعت هردوشو درس میده!!!! چرا؟ چون آقای دکتر وقتشون پره!
یه استاد داریم از تهران تشریف فرما میشوند...نمیادش تا آخر ترم..بعد قراره بیاد طراحی تصفیه خونه آب رو توی 2جلسه درس بده!! و چه طراح های قدری خواهیم شد ما !!!
یه استاد دیگه س دانشجوی دکتراس..میریم سرکلاس میشینیم و منتظریم بیاد، خبر میارن حضرت آقا امتحان داشتن رفتن تهران!!
تمام تصوراتم از دانشگاه دووووووووووووود شد رفت....
من سختگیری های مهندس رنجبر و دکتر صمدی و وقت شناس بودن دکتر رحمانی رو میخوام...یادم میاد یه بار نوبت دکتر داشتمو با همین دکتر صمدی کلاس داشتیم، رفتم اجازه بگیرم که نیم ساعت آخر کلاس رو برم...گفت: یعنی نمیشد یه وقت دیگه بری دکتر؟!
یاد همشون با همه سختگیری های حساب شده و لازم و بجاشون بخیر...
من اصلا اینهمه بیخیالی، پشت گوش بازی و کم اهمیت بودن حق دانشجو رو دوست ندارم!
میدونم الان باز میگید غر میزنی و چه و چه...
من باید برم بدم یه ویندوز جدید روی مخم نصب کنن!! چون تمام تصورات قبلی که از دانشگاه داشتم در حال حذف شدنو هنگ کردن هستن!
بوشهر و همدان که بودیم، شبایی که دعاهای خاص خودشو داشت سرویس میومد در خوابگاه و بروبچ میرفتن دعا! کلی تو روحیمون تاثیر مثبت داشت. پنجشنبه شبا ملت رو میبردن دیدار با خانواده شهداء....
توی این دانشگاه اصلا همچین چیزهایی تعریف نشده میباشد!!